مامانم به یه دوستش که ارایشگر بودگ گفته بود بیاد خونمون. موهامو درست کرد و آرایشم کرد یه ارایش غلیظ تا رنگ پریدگی وبی حالی چشمام مثلا مشخص نشه.وشوهرم با یه دسته گل اومد دنبالم،به شوهرم نگاه میکردم دلم گرم میشد به مادرم نگاه میکردم دلسرد میشدم،یه حال غریبی داشتم نگو ونپرس.
مامانم قبل از اومدن عمه هام برام خط ونشون کشید که نبینم شل و وارفته ای،بخدا حلالت نمیکنم آبروی منو جلو عمه هات ببری.باید بگی وبخندی .
عمه هام اومدن ،کلا دوتا عمه داشتم ویه عمو،خاله هام خارج بودن با داییامم قهر بودیم بخاطر اینکه مامانم زناشونو قبول نداشت.
کلا مامانم خیلی ریاست میکرد فقط نتونسته بود از پس عمم اینا بربیاد،و به نظر خودش از اون بدتر این بود که نتونسته بود قطع رابطه کنه چون بابام میگفت ما مثل زنجیریم نمیشه قطع بشه رابطمون ،هممون بهم وابسته ایم.
خلاصه عمه هام و زن عموم کلی تعریف کردن ازم و یکیشون با نیشخند گفت چقدر با عجله نکنه خبریه،مامان گفت مثلا چه خبری؟هیچ خبری نیست جز اینکه ماشالله داماد وخانوادش دیگه کلافمون کرده بودن که عروسمونو بدین ببریم .ماهم مجبور شدیم انقدر سریع عروسی بگیریم.داماد خعیلی عجله داره.
بعد از اینکه یکسری زدن ورقصیدن ،با دست وجیغ وهورا راهی خونه داماد که دیوار به دیوارمون بود ،شدیم.
اونام یکسری فامیلاشون بودن ویکسریا چون تو شهرای دیگه بودنو نگفته بودن.
خلاصه یه جمعی تشکیل شده بود مثل لشکر شکست خورده یک درمیان وتقریبا سرد وبی روح.
به هر زور وزحمتی بود مامانم مجلسو گرم میکرد ومنو به زور وادار به خندیدن ورقصیدن میکرد.
تا مینشستم میگفت پاشو ،غمبرک نزن.تا بلند میشدم میومد زیر گوشم میگفت خوبه توام حالا کمتر خودتو تکون بده یه وقت بچه یه چیزیش میشه،مادرشوهرت اینا از چشم من میبینن.دستاتم زیاد بالا نبر ملایم وملوس برقص.
غیر از این حرکات نمایشی،حالت تهوعی که داشتم وباید تحملش میکردم واویلا بود بوها رو ده برابر قویتر حس میکردم.بوی عطر وادکلنا قاطی شده بود بوی اسپند که عاشقش بودم حالمو بد میکرد.
موقع شام که دیگه نگو ونپرس ،رفتم تو اتاق انقدر حالم بد بود .شوهرم با یه سینی غذا اومد .گفت بیا غذامونو بخوریم ،گفتم نمیتونم تو بخور حتی از غذا خوردن اونم بدم میومد که داشت با لذت میخورد وبا دهن پر میگفت ومیخندید،
فقط به زور تونستم یه کم نوشابه یخ بخورم ،با اینکه معدم خالی بود ولی خوردمو چیزیم نشد ،معده دردم نگرفتم.
بالاخره اون عروسی نمایشی تمام شد.وبعد از همراهی تنی چند از اقوام وبوق بوق کردن وحرکات نمایشی وحشتناک ،رسیدیم خونمون...
یه عده باهامون اومدن بالا وجهازو دیدن ،اونم سر صبر انگار اومدن سیاهه بردارن همچین با وسواس ودقت همه چیو زیر ورو میکردن.
بعدم همه آرزوی خوشبختی کردنو رفتن.مادرشوهرم به پسرش گفت هواشو داشته باش سربه سرش نزار ادم تو این دوران دل نازک وحساس میشه .بعد از رفتن همه ،منم نشستم یه دل سیر گریه کردم.طفلی شوهرم خیلی ناراحت شد،گفتم بزار گریه کنم تا راحت بشم.
بعد که اشکم تموم شد خوابیدم،صبح که بیدارشدم مثل همیشه حالم بدبود.
بلند شدم پنجره ها رو باز کردم خونه بوی رنگ میداد،تمام وسایلم همینطور،حتی مبل وصندلیا،قابلمه ها ،وسایل برقی،پرده ها وملافه ها و...
مادرم از وقتی ما بچه بودیم برای منو خواهرم وسیله خریده بود،خیلیاشون دیگه از مد افتاده بودن،یادمه قبلا سر اینکه چی ماله من باشه چی ماله خواهرم با هم بحث میکردیم میرفتیم تو زیر زمینو وسایلو تقسیم میکردیم با ماژیک رو جعبه ها اسممونو مینوشتیم.
خیلی وقتام دعوامون میشد،اونروز خیلی وسایلی که من قبلا تصاحب کرده بودم نبود ،معلوم بود خواهرم از بی حالیم سو استفاده کرده وهمه چیزای خوب وخوشگلترو برداشته ،زشتارو برا من فرستاده.
هرچنددیگه اصلا برام مهم نبود.چقدرقبلا در رویاهام تو قابلمه هام غذا درست کرده بودم،تو سرویس صبحانه خوریم اولین صبحانه زندگی مشترک رو گذاشته بودم و...
ولی الان با این حالم از زندگیم بیزار بودم.یه چهار پایه بردم ونشستم تو تراس که حداقل بوی وسایل چوبی که کاملا مشخص بود با عجله وفقط از سرباز کنی خریده شده بودن رو حس نکنم.یکمی که نشستم چشمم به خونه ی باصفای روبرو افتاد،از اون بالا دیدن یه همچین منظره ای چه حس خوبی داشت.
یه خونه قدیمیه با صفا،پنجره های چوبی قدیمی با پشت دری های سفید.حوض آبی وسط حیاط وگلدونای شمعدونی وتخت کنارش.از همه مهمتر آجر فرشش چقدر تمیز بود،با اینکه خونه مجاورش درحال ساخت وساز بود وطبعا گرد وخاک زیادی داشت ولی اون خونه انگار برق میزد وتمیز بود.
تو دلم گفتم خووووش به حال اونی که اینجا زندگی میکنه،کاش من جاش بودم.
تقریبا هر روز صبح کارم همین بود نشستن تو بالکن ودیدن اون خونه وکیف کردن از تمیزی ومرتب بودنش.
ونفس راحت کشیدن تو هوای آزاد،فقط نمیدونستم چند نفرتو اون خونه هستن وکی آب وجارو میکنن که انقدر تمیزه.
روزا از پی هم میگذشتن حالم چندان تعریفی نداشت مثل قبل بودم،با قرص ومولتی ویتامین وگاهی سرم رو پا بودم.تند تند وزن کم میکردم.با خودم میگفتم چه شروع زندگی بود من داشتم.
هم حالم بد بود هم کلی غصه تو دلم بود...
...